تاریخ انتشار : دوشنبه 17 دی 1403 - 0:24
کد خبر : 10194

نگاهی به زندگی جهان پهلوان تختی

من غلامرضا تختی ام!

من غلامرضا تختی ام!
✍️هانیه اصغری ، اختصاصی صدای کشتی - به نظر من تاریخ تولد و مرگ انسان، همه زندگی او را تشکیل نمی‌دهد. آنچه یک مرد را از لحظه آغاز تا لحظه مرگ می‌سازد، شخصیت، روحیه، جوانمردی، صفا، انسانیت و اخلاقیات اوست.

چون مردم به اصرار، از من همه زندگی ام را از آغاز تولد تا امروز خواسته اند، تصمیم گرفتم زندگی نامه ام را برای آنانی که دوستم دارند و دوستشان دارم بنویسم.

«۱۶ دی ۱۳۴۶ غلامرضا تختی»

من غلامرضا تختی ام!

اسم من غلامرضا تختی است و در ۵ شهریور سال ۱۳۰۹ در خانی‌آباد تهران متولد شدم. خانواده ما از خانواده های متوسط خانی آباد بود. پدرم غیر از من، دو پسر و دو دختر دیگر نیز داشت که همه آنها از من بزرگتر بودند.
پدربزرگم «حاج قلی» نخود، لوبیا و بنشن می‌فروخت.
پدرم تعریف می‌کرد که حاج قلی توی دکانش روی تخت بلندی می‌نشست و به همین دلیل مردم خانی‌آباد اسمش را «حاج قلی تختی» گذاشته بودند و همین اسم به ما منتقل شد و نام خانوادگی من هم تختی شد.

پدر بزرگم، حاج قلی تختی را در راه مکه، راهزنان ناجوانمردانه کشتند و از اموال او میراثی به همه فرزندانش از جمله پدرم «رجب خان» رسید. پدرم با پولی که در دست داشت در انبار راه آهن تهران زمینی خرید و یخچال طبیعی درست کرد.
بعد از مدتی که توانست سرمایه و پولی جمع کند ، با مادرم ازدواج کرد و صاحب سه پسر و دو دختر شد. فرزند کوچک آنها من بودم. پدرم روی اعتقادات و ارادتی که به امام هشتم داشت ، نام من را «غلامرضا» گذاشت.

عکسی کمیاب از سه سالگی تختی

بعد از به دنیا آمدن من ، خانواده من زندگی خوب و خوشی داشتند تا اینکه دولت روی زمین های پدرم دست گذاشت.
من آنموقع چهار، پنج سال بیشتر نداشتم .پدرم برای تامین هزینه های خانواده پر جمعیتش مجبور شد خانه مان را گرو بگذارد. یک روز طلبکاران به خانه ما آمدند  و اثاثیه خانه و ساکنین اش را به کوچه ریختند.
آن شب و یک شب دیگر ، ما مجبور شدیم در کوچه بخوابیم تا اینکه نهایتا شب سوم اثاثیه را به خانه همسایه ها بردیم و پدرم برای ما دو اتاق کوچک اجاره کرد. بعد از این اتفاق پدرم داشت دیوانه می‌شد.
زمین هایش را دولت از چنگش در آورده بود و حالا طلبکاران خانه اش را هم از او گرفته بودند ، سر انجام مجبور شد برای دادن بدهی طلبکارانش ، یخچال های طبیعی اش را هم بفروشد. حالا دیگر پدرم بیکار شده بود. مدام یک گوشه می‌نشست و کز می‌کرد. با بقیه کمتر حرف می‌زد. بیشتر در حال خودش بود. گاهی پیش می‌آمد که مدت ها به نقطه ای خیره می‌شد یا سرش را میان زانوهایش مخفی می‌کرد.
بالاخره این همه غصه خوردن یک روز کار دستش داد و برای همیشه ما را تنها گذاشت. من آن موقع هنوز مدرسه نمی‌رفتم. از آن به بعد تمام مسئولیت زندگی روی دوش مادرم افتاد. ما را با هر سختی و بی پولی بود به مدرسه فرستاد.
آرزو داشت ما درس بخوانیم و دکتر، مهندس شویم. مدت نه سال در دبستان و دبیرستان منوچهری که در همان خانی‌آباد قرار داشت درس خواندم ، ولی تنها خاطره ای که از دوران تحصیلم به یاد دارم این است که هیچوقت شاگرد اول نشدم.
همیشه سعی می‌کردم برای آنکه زحمات مادرم را جبران کنم ، خوب درس بخوانم اما هیچوقت نتوانستم. اگرچه در سال های بعد ، زندگی در میان مردم و برای مردم درس هایی به من آموخت که فکر می‌کنم هرگز نمی‌توانستم در معتبر ترین دانشگاه ها کسب کرد.

زندگی به من آموخت که مردم را دوست بدارم و تا آنجایی که در حد توانایی من است به آنان کمک کنم. حال این کمک از چه طریق و راهی باشد مهم نیست. هرکس قدر توانایی اش!

کشتی برای من چگونه آغاز شد؟

از همان کودکی ورزش را دوست داشتم. اگر بد آموزی نباشد باید بگویم که «یکه بزن» محله هم بودم. اما آشنایی من با ورزش بر می‌گردد به زمانی که پانزده سالم بود. در خرابه ای که متعلق به «حسین آقا کوهی» همسایه مان بود گودالی کندند و با تلاش فراوان پس از یک هفته این گودال را تبدیل به یک زورخانه محلی کردند و نامش را گودال «حاج حسین» گذاشتند. از آن زمان ، بر و بچه های محل از هر فرصتی برای ورزش استفاده می‌کردند، با هزار زور و زحمت خانواده هایشان را راضی می‌کردند و به گودال حاج حسین می‌آمدند، من هم هرطور بود مادرم را راضی می‌کردم و می‌آمدم.
آنجا تمرین ورزش باستانی می‌کردیم. می‌رفتیم و خودمان را می‌کشتیم.
نهایتا یک روز با بچه ها قرار گذاشتیم که درست و حسابی برویم باشگاهی ثبت نام کنیم و اصولی تمرین کنیم تا جای اینکه همه به خودمان آسیب بزنیم، کاری کنیم که بدن سالم تر و قوی‌تری داشته باشیم.
آن زمان نزدیک خانه مان باشگاه ورزشی به نام پولاد قرار داشت، یک روز با بچه ها برای ثبت نام به آنجا رفتیم.

آقای رضی‌زاده ریاست باشگاه پولاد را بر عهده داشت و استاد «بلور» و «حاجی فعلی» تمرین کشتی می‌دادند. برادرم من را به حاجی فعلی سپرد و از او خواست تا به من تمرین کشتی بدهد.

تصویری کمتر دیده شده از حبیب الله بلور(ایستاده) و حسین فعلی معروف به حاجی فعلی

پس از یکسال تمرین روزانه و سخت، کوچکترین موفقیتی به دست نیاوردم و علاوه بر اینکه گل نکردم، حتی ضعیف تر هم شدم. اینجا بود که همه مسخره ام می‌کردند و می‌گفتند:
تو خودت را الکی شکنجه می‌دهی. برو دنبال کارت تو اصلا بدرد کشتی نمی‌خوری و …

کشتی برایم تمام شد!

این حرف ها و ناسزا ها بعد از مدتی مرا کاملا از پا در آورد. حتی دیگر نصیحت های دوستانم که به من امیدواری می‌دادند را فراموش کرده بودم. شده بودم جوانی مایوس که بعد از تمرین، لباس ها و وسایل ورزشی اش را به دوش می‌کشید و با نا امیدی تا خانه می‌رفت.
در مسیری که به خانه می‌رفتم دائما به این فکر می‌کردم که چرا آمدم سراغ کشتی؟ من که اصلا توانایی ندارم، چرا زودتر متوجه نشده بودم؟ حسرت می‌خوردم که چرا درس و مدرسه را رها کردم. بعد دوباره یاد حرف بچه های باشگاه می‌افتادم که من را با ترحم نگاه می‌کردند و زیر لب و در پچ پچ هایشان با یکدیگر می‌گفتند: «این بیچاره را ببین که الکی لخت می‌شود و تمرین می‌کند. اصلا استعداد ندارد، فقط دارد وقت خودش را تلف می‌کند.»

دیگر هیچکس حاضر نبود من را به کارم تشویق کند.اما من به خودم می‌گفتم:

رضا تو کاری با این حرف ها نداشته باش. را خودت را بگیر و برو. آینده مال توست. آینده مال کسی است که بیشتر از همه رنج کشیده و تلاش کرده است.

سعی می‌کردم با این حرف ها خودم را دلداری بدهم، اما هرچه زمان می‌گذشت طاقتم کمتر می‌شد. دیگر حتی حرف ها و دلگرمی های مادرم هم آرامم نمی‌کرد و از طرف دیگر نوجوانی ام رو به پایان بود و داشتم جوان می‌شدم. دیگر هفده سالم شده بود و نه درس خوانده بودم و نه حرفه ای بلد بودم که کار کنم. عمر را صرف کشتی کرده بودم که هیچ چیزی جز سرخوردگی و نا امیدی نصیبم نکرده بود. در همین روزها که امیدم را کاملا از کشتی از دست داده بودم، قرار شد درون باشگاه مسابقاتی را برای کشف استعداد های جوان برگزار کنند. انگیزه پیدا کردم. می‌خواستم را خودم را به حاجی فعلی و دیگران که فکر می‌کردند من استعداد کشتی گرفتن ندارم، نشان بدهم. از ساعت دو ظهر می‌رفتم باشگاه و تا شب، سخت تمرین می‌کردم. عزمم را جزم کرده بودم تا کشتی هایی بگیرم که تا به حال هیچکس از من ندیده بود. تا کاری کنم کارستان و جواب زحمت های مادرم را که بدون پدر من را بزرگ کرده بود بدهم. سخت تمرین می‌کردم. حتی شب ها وقتی به خانه می‌آمدم باز آرام و قرار نداشتم. اگر باشگاه تا صبح باز بود حتما می‌ماندم  و شبانه روزی فقط تمرین می‌کردم و با خودم می‌گفتم: «رضا، آینده مال توست. آینده مال کسی است که بیشتر از همه رنج کشیده و تلاش کرده است.»

بالاخره روز مسابقه فرا رسید. من با توپ پر و عزم جزم آمده بودم. سالن باشگاه تقریبا پر شده بود. خانواده بچه ها و مربی تیم های دیگر آمده بوند. دوستان و بچه محل های ما هم برای تشویق من آمده بودند. اولین مسابقه ام، از بد شانسی با یکی از قوی‌ترین و آماده ترین کشتی ها افتاد. اما روحیه ام را نباختم. دائم با خودم تکرار می‌کردم: آینده مال من است که بیشتر از همه تلاش کرده و زحمت کشیده ام.
با حریفم دست دادیم و آماده کشتی گرفتن شدیم، حاجی فعلی آمده بود لب تشک تا من را کُچ کند. صدایش را می‌شنیدم که می‌گفت: «رضا فقط مواظب دست هاش باش و سرت را بالا بگیر»

داور که سوت را زد دیگر نه صدای حاجی فعلی را می‌شنیدم و نه صدای بچه محل هایم را که برای تشویق کردن من آمده بودند. برنامه داشتم که اول زیر یک خم حریفم را بگیرم، بعد دو خم را و بعد با دو پا از تشک بلندش کنم و محکم در زمین خاکش کنم تا شانه هایش با تشک برخورد کند و ضربه فنی شود. در رویایم غرق شدم کخ او را ضربه فنی کرده ام که ناگهان به خودم آمدم و دیدم پاهایم در اختیار اوست. من را روی هوا بلند کرده بود و داشت به زمین می‌زد و صدای تماشاگران که او را تشویق می‌کردند.

وقتی به خودم آمدم که دیدم شانه هایم روی تشک ساییده شده بود و داور می‌خواست دست نفر برنده را بالا ببرد. نا نداشتم از روی تشک بلند شوم. حاجی فعلی آمد روی تشک و به زور من را بلند کرد تا با داور دست بدهم. وقتی داور دست رقیبم را بالا برد، دیگر همه چیز برای من تمام شده بود. بدون معطلی ساکم را جمع کردم و به خانه آمدم. کشتی برای من تمام شده بود. تصمیم گرفتم برای همیشه ببوسم و کنارش بگذارم. حالا باید کاری می‌کردم که فکرم کمتر به سمت کشتی می‌رفت و از طرفی، دیگر بزرگ شده بودم و باید خرج زندگی خودم را در می‌آوردم.

مهاجرت به مسجد سلیمان برای کار!

دیگر نمی‌توانستم تهران بمانم. نمی‌توانستم به صورت مادرم نگاه کنم. نمی‌توانستم به عمری که فکر می‌کردم تلف کرده‌ام نگاه کنم. این باخت همه چیز را برای من تمام کرده بود. تصمیم خودم را گرفته بودم. می‌خواستم هرطور شده برای کار از تهران خارج شوم تا هم کمتر با دوستانم که باشگاه می‌رفتند ارتباط داشته باشم و هم از دیدن روی خانواده و مادرم خجالت می‌کشیدم. در آن زمان شرکت نفت ایران به کارگران و کارمندان زیادی نیاز داشت و من یکی از متقاضیان کار بودم. خوشبختانه شرکت نفت تقاضای کار من را پذیرفت و من برای کار راهی مسجد سلیمان شدم.

آنجا هیچ سرگرمی و تفریحی غیر از کار وجود نداشت. هروقت که بیکار می‌شدم به کشتی و اینکه شاید یک راه وجود داشته باشد که من آن را نرفته ام فکر می‌کردم. گاهی مجلات ورزشی را در دکه های شهر می‌دیدم و وسوسه می‌شدم تا آنها را بخرم اما مقاومت می‌کردم تا اینکه بالاخره یک روز تسلیم شدم و خریدم. از آن به بعد تفریحم در مسجدسلیمان شده بود خواندن مجلات ورزشی و بررسی زندگی بزرگان ورزش ایران و جهان.

انگیزه ای برای شروع دوباره

وقتی درمورد بزرگان می‌خواندم، برخی نزدیکی هایی میان زندگی خودم و آنها احساس می‌کردم. گاهی انقدر انگیزه و روحیه می‌گرفتم که به خودم می‌گفتم: تمام ورزشکاران بزرگ توانسته اند بر مشکلاتشان غلبه کنند، پس من هم می‌توانم.

خواندن سرگذشت ورزشکاران بزرگ، آنقدر روحیه ام را بهبود بخشید که تصمیم گرفتم دوباره به ورزش بازگردم، اما نه برای قهرمانی بلکه برای سلامتی‌. وقتی ورزش می‌کردم روحیه ام بهتر می‌شد، امید به زندگی ام بیشتر می‌شد. اگر راستش را بگویم کم کم به این هم فکر می‌کردم که ورزش را مثل قبل به صورت حرفه ای شروع کنم.

خدمت سربازی و شروعی دوباره

وقتی هجده سالم شد، باید می‌رفتم سربازی، احضارم کرده بودند. مجبور شدم از مسجدسلیمان بیایم و خودم را به سربازخانه معرفی کنم.

در سربازخانه در گروهان سروان «معروف‌خانی» مشغول خدمت شدم. آن زمان آقای معروف‌خانی دبیر فدراسیون کشتی در ارتش بود. سروان معروف‌خانی وقتی بدن من را دید و من برای او تعریف کردم که مدتی در نوجوانی کشتی‌گیر بودم، من را خیلی تشویق کرد تا مجددا در ارتش و دوران سربازی به تمرین بپردازم.

جرقه یک عشق بزرگ!

حالا دوران سربازی ام نیز با کشتی گره خورده بود. من دیگر آلوده کشتی شده بودم، وقتی با خودم فکر می‌کردم ، می‌دیدم من حرفه دیگری هم بلد نیستم تا بعد از سربازی به آن بپردازم.
تصمیم گرفتم یک‌بار دیگر از نو شروع کنم. بار دیگر با عشق و علاقه تمرین کنم و مسابقه بدهم. سروان معروف‌خانی هم تشویقم می‌کرد. اجازه می‌داد بیشتر وقت سربازی‌ام را تمرین کنم.

در سال ۱۳۲۸ وقتی سرباز بودم در مسابقه بزرگ ورزشی شرکت کردم، در همان اولین مسابقه ضربه‌فنی شدم. معروف‌خانی گفت: بدن خوب و ورزیده ای داری ، هوش بالایی هم در کشتی گرفتن داری، ولی بی دقتی!

گفت: هر شکستی می‌توانید زمینه‌ساز پیروزی باشد اگر از شکستت درس بگیری.

من از شکستم درس گرفته بودم. می‌خواستم دقتم را در کشتی گرفتن بالا ببرم و از هوشم استفاده کنم. وقتی سربازی‌ام تمام شد دوباره به باشگاه پولاد بازگشتم. نسبت به قبل از سربازی چندکیلو چاق تر شده بودم و بدنم روی فرم آمده بود. وقتی لخت می‌شدم برای تمرین دیگر هیچکس با ترحم به من نگاه نمی‌کرد. بیشتر حسرت می‌خوردند که چرا خودشان چنین بدنی ندارند.

آقای‌ رضی‌زاده ، رئیس باشگاه به استقبالم آمد. آدم خوبی بود. اگر کسی را می‌دید و احساس می‌کرد استعداد دارد، دست از سرش بر نمی‌داشت تا زمانی که استعدادش را شکوفا می‌کرد.

رضی‌زاده اجازه داد تا دوباره در آنجا تمرین کنم و گفت:« پسر تو استعداد داری، حواست باشه حرومش نکنی.»

این حرفش آن روز خیلی به دلم نشست، دوباره روحیه گرفته بودم. دوباره انگیزه پیدا کرده بودم. این بار مطمئن بودم موفق می‌شوم؛ مطمئن بودم اگر دقتم را بالا ببرم مزد زحماتم را می‌گیرم.
حالا دیگر با بزرگان کشتی کشور تمرین می‌کردم. آنها مسخره ام نمی‌کردند چون حریف تمرینی خوبی پیدا کرده بودند که می‌توانستند فن هایشان را روی او اجرا کنند. روزی صدبار زمینم می‌زدند و فنون جدیدشان را روی من تمرین می‌کردند.
من هم سعی می‌کردم از آنها یاد بگیرم. تا اینکه زمان برگزاری مسابقات کشوری فرا رسید. من هم ثبت نام کردم.

جهان پهلوان

من در طول شانزده سالی که در تیم ملی بودم، جمعا ده مدال کسب کردم. چهار مدال طلا و شش مدال نقره. چهار بار هم در المپیک شرکت کردم که دو دوره آنها کاپیتان تیم ملی نیز بودم.
همه چیز در ورزش برای من از مسابقات کشوری سال ۱۳۳۰ شروع شد. وقتی قهرمان کشور شدم به عضویت تیم ملی .درآمدم آن زمان تیم برای شرکت در مسابقات جهانی آماده می شد که قرار بود در کشور فنلاند برگزار شود سال بعد هم قرار بود در همین کشور مسابقات المپیک برگزار شود همه  کشورهای صاحب کشتی از جمله روسیه ، ترکیه و آمریکا تیم اصلی و ورزشکاران سرشناس خود را به مسابقات آورده بودند و من در آن جمع جوان ناشناخته‌ای محسوب میشدم شب قبل از مسابقات آقای حبیب الله بلور که ریاست فدراسیون کشتی را در آن زمان بر عهده داشت همه‌ ورزشکاران را جمع کرد و برایمان سخنرانی کرد وقتی حرف‌هایش تمام ،شد همه برای صرف شام به طبقه‌ی پایین هتل رفتند اما آقای بلور من را نگه داشت و گفت: تو یکی از جوانترین کشتی گیران ما هستی اگر آمده‌ای خودت را نشان بدهی الان وقتش است.

آن شب را با یاد حرف بلور ، زحمت‌هایی که مادرم برایم کشیده بود، عمری که از نوجوانی به پای کشتی ریخته ،بودم زحمتهایی که در مسجد سلیمان کشیده بودم. پدرم که وقتی کودک بودم از دستش دادم  و برادر بزرگم که من را به حاجی فعلی سپرد تا به من کشتی یاد بدهد خوابیدم و با خودم گفتم: «فردا هرچه در توان داشته باشم رو می‌کنم و نتیجه کار را به خدا واگذار می‌کنم.»

نذر کردم اگر با مدال برگشتم ایران حتما بروم پابوس امام رضا.  آن روز کشتی‌های خوبی گرفتم و توانستم بعد از روسیه به مقام دوم برسم و مدال نقره کسب کنم وقتی کشتی‌هایم آن روز تمام شد، بلور گفت: ” کشتی‌های خوبی گرفتی پسر اصلا فکر نمیکردم بالاتر از توقع ما ظاهر شدى.”

از آن به بعد دیگر کشتی گیران بزرگ دنیا نام من را میشناختند و خود من نیز یکی از آنان به حساب می‌آمدم. وقتی به ایران برگشتم دیگر مردم من را میشناختند و در اخبار شنیده بودند که تختی نامی نفر دوم جهان شده است.  همیشه فکر آنکه روزی قهرمان کشور شوم یا در جهان عنوانی به دست آورم برایم آرزو بود، اما به آن آرزو دست یافته بودم اصلا کمتر به این موضوع فکر می‌کردم چون جرأت آن را نداشتم
بعضی اوقات تصور می‌کردم فکر کردن به آرزوهایم کاری ‌بچه‌ گانه است اما حالا به این آرزوی بچه گانه دست پیدا کرده بودم. هم قهرمان ایران شده بودم و هم نفر دوم جهان.
سال بعد المپیک در همان کشور فنلاند برگزار شد. حالا دیگر مردم ایران از من انتظار داشتند که برایشان مدال بیاورم.
خودم هم از خودم توقع داشتم.

نقره المپیک ۱۹۵۲ هلسینکی

با تمام توانم در مسابقات ظاهر شدم اما باز هم متاسفانه از ورزشکار روسیه شکست خوردم و به مدال نقره رسیدم. گرچه مربیان و مردم ایران راضی بودند اما من دوست داشتم مدال طلا بگیرم.
من فاصله میان مقام دومی و اولی را زیاد می‌دانستم. در این چند سال همیشه در طرف راست سکوی توزیع مدال قرار گرفته بودم که با خط انگلیسی روی آن نوشته بود :«۲»
در حالیکه روس‌ها همیشه نیم متر بلندتر از من می ایستادند و موقعی که میخواستند مدال خود را دریافت کنند کمرشان را خم می‌کردند و دولا می‌شدند همیشه با خودم فکر میکردم
” آیا ممکن است روزی برای گرفتن مدال طلا در سکوی بالا قرار ،بگیرم کمرم را خم کنم و دولا بشوم”
نام رقیب من” کولایف ” بود باید همه تلاشم را می‌کردم تا بالاخره او را شکست می‌دادم.

سکوی المپیک هلسینکی

دیگر برای من قهرمان کشور شدن مهم نبود می‌خواستم قهرمان جهان شوم.
زمان گذشت و بالاخره رسید روزی که باید خودم را در سکوی اول کشتی گیران جهان جای می‌دادم المپیک ملبورن استرالیا.

دعای مادر و شکست کولایف

عزمم را جزم کرده بودم که حتما کولایف را ببرم و مدال طلا را با خودم به ایران بیاورم .
همیشه وقتی میخواستم به مسابقات بروم مادرم از زیر آینه و قرآن ردم میکرد و می‌گفت: “برو پسرم دست خدا به همرات”

این بار قسمش دادم که برایم دعا کند تا حتما با مدال طلا برگردم.
مادرم گفت : “دعا میکنم به سلامتی بری و برگردی”

گفتم:” این بار فقط برا طلا دعا کن اگه میخوام با نقره یا بی مدال بیام، ایران اصلا برنگردم”

شوخی کرده بودم اما اشک در چشم‌های مادرم حلقه زد نشست های‌ های به گریه کردن می‌گفت:
” خون دل خوردم تا به این قد و هیکل رساندمت”
هر چه می‌ گفتم:
مادرم شوخی کردم غلط کردم
کارساز نبود وقتی گریه‌ هایش تمام شد و دلش آرام گرفت دوباره بغلم کرد و گفت:
“إن شاء الله این بار با مدال طلا برمی‌گردی”

مادرم که این طور گفت مطمئن شده بودم زمان شکست دادن
“کولایف” فرارسیده است.

المپیک ۱۹۵۶ ملبورن

در روز مسابقه همه ی حریفان را بردم و دوباره فینالی تکراری با “کولایف” داشتم وقتی در وسط تشک با هم دست دادیم یاد حرف سروان معروف خانی افتادم که می گفت :
“بدن خوب و ورزیده ای داری اما فقط بی دقتی”
همه ی هوش و حواسم را به کشتی دادم نمی خواستم این بار
دقت باشم و الکی الکی مدال طلا را از دست بدهم.
دستان ” کولایف روی” سر و گردنم سنگینی می کرد. مدام به سرم ضربه میزد می‌خواست مانند همیشه گیجم کند تا حواسم پرت شود و بعد با یه حمله ی سریع به پاهایم برسد حواسم جمع بود.
من هم مدام زیر کتفش می‌زدم تا اینکه یک لحظه غفلت کرد و گارد بسته اش را باز کرد؛ لحظه ی تاریخی برایم رقم خورد سریع یورش بردم و دو پایش را گرفتم از زمین بلندش کردم یاد روزهایی افتادم که حریف تمرینی بودم و روزی صد بار زمینم میزدند یاد اشک های مادرم وقتی میخواستم بیایم افتادم، یاد روز مسابقه ای که ضربه فنی شدم و بعدش ساکم را جمع کردم و به مسجد سلیمان رفتم.
” کولایف ” در میان دستهایم داشت تقلا می کرد تا راهی برای رها شدن پیدا کند. شاید در خوابش هم نمی‌دید که این طور در دست‌های من اسیر شود. حالا سکوی اول برای من بود و برای مدال گرفتن باید خم می شدم حالا وقتی برمی‌گشتم ایران ، مردم را بیشتر از پیش خوشحال کرده بودم شانه‌های کولایف را به تشک چسباندم و داور سوت پایان را زد .
کولایف نا نداشت از زمین بلند شود. رفتم دستش را گرفتم صورتش را بوسیدم و جلوی تماشاگران دستش را بالا بردم.

سکوی المپیک ۱۹۵۶ ملبورن

در این چندسالی که رقیبم بود و من را می‌برد، با هم رفیق هم شده بودیم. داور دست من را به عنوان فرد پیروز بالا برد و من بالاخره توانسته بودم از نحسی نفر دوم بودن رد شوم و لذت نفر اول بودن را بچشم. وقتی سکوی توزیع مدال را آماده می‌کردند همه هوش و حواسم به پله ها بود.
دیگر جایگاه من شماره ۲ نبود. حالا به پله ای توجه می‌کردم که با خط انگلیسی بزرگ روی آن نوشته شده بود: «۱»

به سمت چپ و راستم نگاه کردم که کشورهای روسیه و آمریکا بودند و رو به رویم که پرچم ایران بالاتر از پرچم های دیگر درحال اهتزار بود زیر لب سرود ایران را می‌خواندم و در سرم به مردم ایران فکر می‌کردم که با شنیدن این خبر چقدر خوشحال می‌شوند.

استقبال از جهان پهلوان

وقتی به ایران بازگشتم، فرودگاه مهرآباد غلغله بود. مردم را می‌دیدم که همه برای قدردانی از ما آمده بودند‌. من را روی سر و کولشان گرفتند و تا خانه همراهی ام کردند. آن شب که همه رفتند به این فکر کردم که کوچیکترین تفاوتی نکرده‌ام.
نه به مغزم چیزی اضافه شده بود و نه به وزنم.
اما در قلب مردم جایگاه دیگری پیدا کرده بودم.

صاحب زنگ زورخانه!

بعد از این مسابقات و مدال طلا بود که مردم لطف داشتند و لقب جهان پهلوان را به من دادند و در زورخانه ها صاحب زنگ و صلوات شدم و نیز بعد از این قهرمانی، در چند مسابقه آسیایی و جهانی دیگر شرکت کردم و مدال طلا گرفتم.

المپیک ۱۹۶۴ توکیو
قرار بود در روز افتتاحیه ، پرچم ایران را من حمل کنم، روز افتتاحیه المپیک به گونه ای است که ورزشکار بزرک هر کشور پرچم آن کشور را دور زمین حمل می‌کند تا در معرض دید تماشاگران قرار بگیرد.
از قبل هماهنگ کرده بودند که من پرچم را حمل کنم ولی شب قبل از افتتاحیه از تهران تلگراف به توکیو زدند و گفتند به هیچ عنوان اجازه ندهند پرچم را «تختی» حمل کند.
خلاصه روز افتتاحیه پرچم را به کس دیگری دادند و لگد اول را به روحیه من زدند.

لحظه احساس غربت!

کشتی هایم که شروع شد باز بی اعتنایی ها به من ادامه داشت. اصلا کسی نبود که من را کُچ کند و یا بعد از اینکه کشتی‌ام تمام می‌شد، مرا تر و خشک کند. انگار من در تیم کشتی ایران غریبه بودم.

حریفان ژاپن، مجارستان و انگلستان را شکست دادم  و در مرحله بعد باید با نماینده ترکیه کشتی می‌گرفتم، کشتی‌گیری بود به نام “احمد آئیک” .
جوان و قدر بود و من در مقابل قدرتش شکست خوردم.
در مرحله بعدی با “الکساندر مدوید” که جزو رقیبان قدیمی‌ام بود رو به رو شدم، هم به لحاظ روحی و هم به لحاظ جسمی امانم بریده بود و سر انجام از او هم شکست خوردم. حالا دیگر مسئولین شاد شده بودند.

روحیه ام را باخته بودم و فقط دلم می‌خواست هرچه سریع‌تر برگردم ایران. شاید آغوش مادرم آرامم می‌کرد. فکر می‌کردم الان مردم ایران از دستم خیلی ناراحت اند و فکر می‌کنند برایشان کم کاری کرده اند.

فتح قلب ها!

فکر می‌کردم اگر به ایران برگردم، مردم در فرودگاه بر علیه ام شعار بدهند، اما روزی که به ایران بازگشتیم، تازه قدر مردم ایران را دانستم. تازه فهمیدم خانه من در قلب آنها آنچنان محکم است که با این توطئه ها فرو نمی‌ریزد.

در فرودگاه مهرآباد، غلغله بود، همه برای استقبال آمده بودند، گریه ام گرفته بود. دستانم را جلوی چشمانم گرفتم تا اشک هایم را مردم نبینند اما آنها یک صدا می‌گفتند:

برای آنکه تختی نگرید، همه باید بخندیم.

بعد من را روی دست گرفتند و تا خانه مان همراهی کردند.
آنجا بود که بدخواهان فهمیدند به این راحتی ها نمی‌توانند من را از چشم مردم بیندازند.

مرگ و راز سر به مهر
جهان پهلوان تختی در هفدهم دی ماه سال ۱۳۴۶ در حالیکه ۳۷ سال بیشتر نداشت، در هتل آتلانتیک(اطلس فعلی) تهران ، جان به جان آفرین تسلیم کرد.

برخی معتقدند غلامرضا پهلوی، برادر شاه دستور قتل وی را داده است و برخی نیز بر این باورند که جهان پهلوان از شرایط زندگی اش به تنگ آمده و خودکشی کرده است.

برگرفته از کتاب جهان پهلوان، نوشته حسین ملکی

به بهانه فرا رسیدن سالروز درگذشت جهان پهلوان غلامرضا تختی

ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.